خاطره  تاریخی دیداربااستادشهریار
خاطره  تاریخی دیداربااستادشهریار

خاطره تاریخی دیداربااستادشهریار

شوق دیدار


           علاقه ی من به استاد تاآن حدبودکه همواره آرزوی دیدارِ او رادرسرمی پروراندم وازوقتی که شنیده بودم اوگوشه ی عزلت اختیارکرده وبه شیوه ی شاعرانِ کهن درخلوتِ تنهایی به سرودنِ شعر مشغول می باشد، بسیار دوست داشتم که ای کاش شرایطی مهیّا می شد ومن می توانستم بعنوانِ مریدیاحتی خدمتکاری درمحضرِ استاد شاگردی کنم،تاضمنِ بهره مندی از فیضِ حضور و معاشرت با او، که برای ِمن سعادتی عظیم محسوب می شد،علوم وفنونِ شعری را نیز در پرتوِگفتاروحرکات وسکناتِ شاعرانه ی اوبطریقِ اصولی وصحیح فراگیرم.


      اما این خواستِ من همیشه در حدِّ یک آرزوبوده وهرگز به گمانم نیزنمی رسیدکه روزی توانسته باشم به دیدارِ او نایل گردم .

     اشتغالِ من در پلیس قضایی تبریز وجایگاهِ اداریِ من این فرصتِ طلایی وتاریخی را فراهم نمودتامن درسالِ 1365 بصورتِ اتفّاقی توانسته باشم درجریانِ رسیدگی به پرونده ای، به همراهِ چهارتن از همکاران، به حضورِ استاد شرفیاب شوم.

    گرچه همه ی ما ازاین ملاقات مسرور وشادمان بودیم، اما اشتیاقی که در دلِ من موج می زدبسیار متفاوت وفراتر ازشورو شوقِ همراهان بود ومن بیشتر ازهمه بیتابی می کردم تا این لحظه ی ناب وتاریخی هرچه زودتر فرارسد.باذوقی وصف ناپذیر،مشتاقانه وبی قرار، دفترِ شعرم را برداشتم وبه اتفاقِ همراهان روانه ی قرارگاهِ سلطانِ بی همتای عشق شدیم....


     دربدو ِورود،آقای هادی که بعداً متوجه شدیم فرزندِ استـاد می باشـد، مارا به اتاقِ انتـظار هـدایت کردوپس از خوشآمدگویی ،این نکته را یادآورشد که استاد کمی بدخُلق شده وممکن است ازشما با خوشرویی استقبال نکند،ازاین موضوع مکدّر نشوید، منتظربمانید تا استاد نمازشان که تمام شد خبرخواهم داد. چنددقیقه ای در اتاقِ انتظار نشستیم تا موقعِ دیدار فرارسد.لحظات برای من که سالها عطشِ دیدارِ اورادردل نهفته بودم بی اندازه کُندسپری می گشت.


 

       طاقت نیاوردم فضولی کرده و از شکافِ دربِ اتاق نظری به درون انداختم، گویی زمان شکافته شده بودومن روزنه ای پیدا کرده بودم که بواسطه ی آن، اعماقِ تاریخ راکنجکاوانه می نگریستم. اومشغولِ نماز خواندن بود، امّا حرکات ورفتارش آنقدر غیرِ معمول بود که اگر سجّاده اش را نمی دیدم هرگز فکر نمی کردم که درحالِ نمازخواندن است. وقتی به سجده می رفت صورتش را به زمین می مالید وهمچون کودکان ،های های گریه وزاری می کرد،بخود می پیچیدوملتمسانه ضجّه و ناله سرمی داد..... 

درحضورسلطان


            آنچه که می دیدم به خواب و رؤیاشبیه بود تا واقعیت.!تا آنموقع هرگز چنین رفتاری راازکسی در حینِ عبادت ندیده بودم.  سرانجام پس از چند دقیقه ما به درونِ اتاق رهنمون شدیم ودر مقابلِ استاد، برروی مبل هایی که برای میهمانان درنظر گرفته شده بودجای گرفتیم .


     فضای اتاق درسایه روشنِ سکوتی خیال انگیز فرورفته بود، برروی پوسترِ زیبای" علی ای همای رحمت توچه آیتی خدارا" وکتابهایی باجلدهایِ کهنه وقدیمی ،لوازمِ شخصی، شیـشه های پنجره ی مشـرف برحیاط، پرده ی ضخیمِ اتاق، و برروی هرآن چیزی که دراتاق وجود داشت، لایه یِ سنگینی از غبارِ سُربیِ اندوه وغم، گسترده شده بود.انگار ازتونلِ زمان عبورکرده وبه گذشته های بسیار کهن دسترسی پیداکرده بودم...

     من مبهوتِ فضای روحانیِ اتاق شده ومشتاقانه جزئیات ِ حرکات وسکناتِ سلطانِ عشق را می نگریستم.

        درروبروی ما پیـرمردی ازقبـیله ی حافظ وسـعدی، با جثّه ای بسیار لاغـر، زارو نزار وآنقدرتکـیده و خشکیده که گویی از جنسِ خیال و پندار خلق شده است، برروی رختخوابی که مدتهابحالتِ پهن شده باقی مانده باشد،نشسته بود.

      او بی آنکه بما توجّهی بکند، پاره کاغذی راکه دردست داشت زیرِتشک گذاشت و سپس بابی حوصلگی وترش رویی خطاب به ما گفت:

       "چه می خواهید؟برای چه آمده اید؟" مسئولِ اکیپِ ما درموردِ پرونده ی تحقیقاتی که به استادِ ارتباط پیداکرده بود ومابه سببِ آن به دیدارِ او رفته بودیم، توضیحاتی ارایه داد وبلافاصله من که ازاین برخوردِ سردوتندخوییِ او دلگیرشده بودم باگله مندی اضافه نمودم :

     " استاد ماشماراخیلی دوست داریم وبه بهانه ی این پرونده، قصدِ زیارتِ شما راکرده ایم تا ازفیضِ دیدار باشما بهره مند گردیم،انصاف نیست که با چنین نامهربانانه رفتارمی کنی....".

         او پس از شنیدنِ توضیحات ما اندک اندک انعطاف نشان داده وعلّتِ بی حوصلگی خودرااینگونه بیان کرد :

    " گله مندنباشید،به دل نگیرید،حالم خوب نیست،مردم نیزرعایتِ سنّ وسال ومریضی مرا نمی کنند ودروقت وبی وقت، ایجادِ مزاحمت می نمایند.من شاعرم وبیشتراز همه چیزبه خلوت وتنهایی نیازدارم.من فضایی می خواهم تامضامینِ زیادی را که درذهنِ من می جوشندوبی تابم می کنند به قالب شعربریزم وبسرایم.....".


لذت دیدار

         
        پس ازآنکه  در موردِ پرونده ای که به برکت آن به حضوراستادرسیده بودیم تحقیقاتِ لازم صورت گرفت، من که با توضیحاتِ استاد قانع شده ودلگیری ام مرتفع گردیده بود ومصداقِ عینی "بیدادِلطیفان همه لطف است وکرامت" راباتمامِ وجود درک ومشاهده می نمودم، با بی تابی از فرصت استفاده کرده وغزلی راکه سالهاپیش درتمجید ازاستاد سروده بودم بااحساس واشتیاقِ فراوان خواندم وآتشِ عطشِ دلدادگی به استاد را اندکی فرونشاندم:

     
   هیبتِ شاهان بودِت شهریار 
بوده وهست وبودَت پایدار
       شـــاه ندارد چو تو اورنگِ فَر    
    شاه به مُلک وتوبه دل شهریار
      جمله جلالی به جمالِ جهان   
   افسـر ِ زرّین به ســر ِ روزگار
       شهپرِشهبازِ ادب حافظ است    
    تاجِ سرش دادی وشد تاجدار
       دفترِ شـاعر نه ورق می خورد 
    گرتونبــاشی به دلش رهـگذار
   مُلکِ دلِ سوختـــگانِ سخن   
   دولتِ لطفِ ســـخنات کاردار
      شمع وَش از رازِ نهان سوختی  
     سوختی و سـاختی اش آشکار
       معرکه یِ طبعِ توبی باور است   
    کرده تماشــاگرِ خود بی قـــرار
       خامه یِ قدرت بکفِ طبعِ توست  
    کُنجِ خموش اَت سندِ اقتـــدار
       خوش به مقامی ست دل هرکسی
    "ساقی"ازین خوش که زندمِی به بار



من درحینِ خواندنِ شعرِخود، زیرچشمی واکنش وحالاتِ اورا بادقّتِ تمام می کاویدم تانظر و احساسِ قلبیِ اورا نسبت به این شعر دریابم.

    
    اوهربارکه سرِخودرا به علامتِ تأیید ویا درکِ احساساتِ من تکان می داد احساسِ مطبوع و فرحبخشی وجودم رافرامی گرفت ومن غرق در شوروشعف می شدم 

من می دانستم که شعرِمن بسیارسطحی ودارای نقاطِ ضعفِ فراوانی ازحیثِ وزن وقافیه وصـنایع ادبی می باشد،  به همین جهت هرگز انتظار ِتأیید و یاتحسین ازاستاد رانداشتم.هدفِ من ابرازِ احساسات و مکنوناتِ قلبیِ حضوری به استادشهریار بودکه خوشبختانه باخوانده شدنِ این شعرتوانسته بودم به آن برسم.

این واقعه ی تاریخی؛ در دلِ من  ، عواطفِ مطبوعِ وصف ناپذیرِ بسیار ی برانگیخت،به همین علّت خاطره ی دلآویزِ آن همیشه در دلم جاوید وماندگار خواهد ماند....


استاد پس از شنیدنِ شعرِمن،ستایش وتمجیدِصادقانه یِ مرا لطف ومحبّت تلقی کرده وضمنِ سپاسگذاری ،نکاتی را پیرامونِ شعرِخوب و رعایتِ اصول وقواعدِ شعربیان نمود.

او از مطالبِ گوناگونی برای ما صحبت کرد ومارا از باده ی نابِ گفتارِخود سرمست وسرخوش نمود. اما نکته ای که بیشترمرا منقلب ومتحیّر ساخت این بود که هرگاه او درمیانِ صحبتهایش نامِ مبارکِ حضرتِ حافظ را ادا می کرد،بی اختیارهمچون کودکان اشگ برگونه هایش جاری می شد وباصدای بلند گریه می کرد..... .

حافظ وشهریار


      شهــریار تمام عمر عاشق تمام عیارحافظ بود هــربار که نام  حافظ  رابر زبـان جاری می ساخت همچون کودکی اشک ازچشمانش سرازیر می شد!!

غزل زیبایی که هنگام ورودبه مزارحضرت   حافظ سروده شده است

رسیدم در تو و دستت ز دامـن بر نمی دارم 

تویی حافظ؟من این ازبخت خود باورنمی دارم

مئی پیموده شیرازم که سـرنشناسدم ازپا

سری درپایت افکندم که هـرگـز بر نمی دارم 

سوادکعبه دیدم ناقه پی کردم که من زین پیش

سـفر گر محترم می داشتم دیگر نمی دارم

مسلمانان ازین حرمان مـرا بود آتشی دردل

که آن آتـش روا من بادل کافـــر نمی دارم

به مکتب خانه عـرفان کتـابتهاست اما من

بجز درشعر حافظ درس عشق ازبر نمی دارم

خدایادردل این خاک حافظ خفـته خودماتم

که ازشـور وشـرر برپاچـرا محشر نمی دارم

به جام می فرو ریز آبروی زهدخشک ایدل

که دیگر آتـشم پروای خشک وترنمی دارم

به زیر قبّه ی حافظ  دعاها واجابتهاست

من این چتـر سعادت را چـرابرسرنمی دارم 

گرامی دارچون  جان شهریارا تربت حافظ

که از حافظ کسی را من گرامی ترنمی دارم

   
   
            ارادت بی پایان و عشق وعلاقه ی او به حافظ ،لطیفه ای نادر،جالب وفراتر ازدرک وتصوّربودوبه عقیده ی من کلمات وعبارات قادر به بیانِ این نوع احساسِ لطیف ،ناب وعاشقانه نیست....غزلی که هنگام خداحافظی از مزارحضرت حافظ  سروده شده است:

 به تودیع تو جان میخواهد از تن شد جدا حافظ
به جان کندن وداعت میکنم حافظ ، خداحافظ
ثناخوان توام تا زنده ام ، اما یقین دارم
که حق چون تو استادی نخواهد شد ادا، حافظ
من از اول که با خوناب اشک دل وضو کردم
نماز عشق راهم باتو کردم اقتدا ، حافظ
هم از چاهم دراوردی ، و هم راهم نشان دادی
که هم حبل المتین بودی و هم نورالهدی ، حافظ
تو صاحب خرمنی و من گدائی خوشه چین اما
به انعام تو شایستن نه حد هر گدا حافظ
به شعری کز تو در آغاز فصل کودکی خواندم
به گوش جان هنوزم از خدا آید ندا حافظ
به روی سنگ قبر تو نهادم سینه ای سنگین
دو دل باهم سخن گفتند بی صوت و صدا حافظ
در اینجا جامه شوقی قبا کردن نه درویشی ست
تهی کن خرقه ام از تن که جان باید فدا حافظ
تو عشق پاکی و پیوند حسن جاودان داری
نه حسنت انتها دارد نه عشقت ابتدا حافظ
سخن را گر همه یک جمله دستوری انگاریم
تو و سعدی خبر بودید و باقی مبتدا حافظ
هر آنکو زنگ غم دارد بدل از غمزه خوبان
تو بزدائی غمش از دل بسازی غمزدا حافظ
مگو دل میکنم از تو ، بیا مهمان براه انداز
که با حسرت وداعت میکنم حافظ ، خداحافظ



بگذر یم...... 
         چند تا عکسِ یادگاریِ باارزش وتاریخی گرفتیم وقبل ازترکِ آن محفلِ با طراوت، من درحینِ خداحافظی، ملتمسانه ازاستاد درخواست نمودم که اجازه دهد تا من مدتی را درحضورِ او که برای من بسیار اسرارآمیزو جادویی می نمود، بگذرانم وافتخارِ شاگردی و خدمتِ شهریارِ ملکِ عشق رابدست آورم که متأسّفانه موردِ موافقت قرار نگرفت ودرمقابلِ این درخواستِ من،بصراحت اینگونه اظهار داشت که "خلوتِ مرا برهم نزنید، من حاضر نیستم به هیچ قیمتی خلوتِ خودرا ازدست بدهم."
          حقیقتا که گوشه ی خلوتِ اوبه لطافتِ خلوت سرای دل بود وبه تاج وتختِ پادشاهی پهلو می زد.ازخواستِ خود صرفنظر کرده وزیرِلب، با خود گفتم توشاعری و این کمترین حقِ توست که  اینگونه ازحریمِ خلوتِ خیال آرایِ خود مواظبت کنی، تامبادا ترک برداردچینی نازک تنهاییت. 
  الحق که توشهریارعشقی وغم شاهکارتو


     دوسال بعد ازآشناییِ من با سلطانِ مُلکِ محبّت، او دربیست وهفتم شهریورِ شصت وهفت پس از سپری کردن عمری پربار، سرشار از عشق و احساس وعاطفه ، دارِفانی را وداع گفت وبه ملکوتِ اَعلاپیوست.

من از مرگِ او بشدّت متأثّر شده وبا سرودنِ اشعاری ارادت وعلاقه وتألّمِ خاطرِ خودرا بیان نمودم:
  

درفراقِ سلطانِ عشق

دلـم به حالِ تو  ای «شهــریار» می سوزد

به حـالِ زار ونزارت چه زار می سوزد

حدیثِ عشقِ تو را کـس چو من نمی داند

وگـرنه درغــمِ  تو  روزگار می سوزد

زحسرتِ  تو که رفتی  زشهـرِعشق ای شه

تمـامِ  ملـک  خراب و خمار می سوزد

درونِ  خون  شده ات آسمان کجا  دیده؟

که دردرون به دلِ خـون  نزارمی سوزد

دلم که شاهدِ یک لحظه سوز وسازتو بود

ازآن زمان شب و روز اشکـبار می سوزد

من آنچه دیده ام ازغصه خوردنت هرگز

بکـس نگفـته همـه  زارزار می سوزد

بیـا بخوان غـزلی نو زشمعِ  جانسوزی

که درعــزایِ تو پروانه وار می سوزد

صلا دگر نزنی "می بیاور ای  «ســاقی» 

کز آتـشِ غمت آن می بیار می سوزد.

آثاراستاد


      شهریار که دوران کودکی خود را در میان روستائیان خونگرم وصمیمی روستای خشکناب  درکنارکوه افسونگر  « حیدر بابا » گذرانده بود همچون تصویر برداری توانا خاطرات زندگانی لطیف خود را در میان مردم مهربان و پاک طینت روستا و در حریم آن کوه سحرانگیز به ذهن سپرد.
      شهریار شرح حال دوران کودکی خود را در اشعارترکی بسیار زیبا،تاثیر گذار و روان به تصویر کشیده است.طبع توانای شهریار توانست در ابتدای دهه سی شمسی و در دوران میانسالی اثر بدیع و ناب « حید ربابایه سلام» را به زبان مادریش بیافریند .
او در این منظومه بی همتا وشاهکار ادبی در خصوص دوران شیرین کودکی و بازیگوشی خود در روستای خشکناب سروده است:
 قاری ننه گئجه ناغیل دییه نده 
( شب هنگام که مادربزرگ قصه می گفت)
  کولک قالخیب قاپ باجانی دویه نده
(بوران بر می خاست و در و پنجره خانه را می کوبید)
قورد کئچی نین شنگیله سین ییه نده
( هنگامی که گرگ شنگول و منگولربز رامی خورد)
من قاییدیب بیر ده اوشاق اولایدیم
(ای کاش من می توانستم بر گردم و بار دیگر کودکی شوم)


                             ازآثار استادشهریار که بالمس

 هرکدام ازعبارات زیر می توانید

 ازمطالعه وشنیدن آنهالذت ببرید:

گزیدهٔ غزلیات

منظومهٔ حیدر بابا

حیدر بابا گلدیم سنی یوخلیام

 (قسمت دوم منظومهٔ حیدر بابا)

گزیدهٔ اشعار ترکی

 شهـریارازشهرت جهانی برخورداربود

تمام کشورهای فارسی زبان و ترک زبان، 

بلکه هـر جا که ترجـمه یک قـطعـه او رفته باشد، 

هـنر او را می سـتایـند.

منظومه «حیدربابایه سلام»در سال ۱۳۲۲ منتشر شد واز لحظه نشر مورد استقبال فراوان قرار گرفت.

حیدربابایه سلام” نـه تـنـهـا درآذربایجان،

 بلکه به ترکـیه و قـفـقاز وسایرکشورهایی که دارای اقلیت ترک زبان هستندهـم رفـته ودرترکـیه

 و جـمهـوری آذربایجان چـنـدین بار چاپ شده است،

 بدون استـثـنا ممکن نیست یک ترک زبانی 

منظومه ی شنیدنی

حیدربابایه سلام را بشنود و منـقـلب نـشود.

این منظومه از آثار جاویدان شهریار 

و نخستین شعری است که وی به زبان 

مادری خود سروده است.

شهریار در سرودن این منظومه از ادبیات ملی

 آذربایجان الهام گرفته وبسیاری ازامثال وضر رب المثل های ترکی را که درحال ازبین رفتن بود احیانموده است.



منظومه حیدربابایه سلام

 تجلی شور و خروش جوشیده ازعشق شهریار 

به مردم شریف آذربایجان است .

 این منظومه از جمله بهترین آثار ادبی

 در زبان ترکی آذری به شمارمی رودو

  در اکثر دانشگاههای معتبر جهان

 ازجمله دانشگاه کلمبیا در ایالات متحده‌آمریکا 

مورد بحث رساله دکترا قرار گرفته و برخی 

ازموسیقیدانان بزرگ ونامی همانند:

 هاژاک آهنگساز معروف ارمنستان آهنگ های جالبی بر آن ساخته اند.



شهرت شهریار فقط به دلیل منظومه جهانی 
«حیدربابایه سلام» نیست 
 که در میان کشورهای 
ترک زبان جهان به عنوان
 سندی ازشعرمردمی 
دست بدست و سینه به سینه 
می چرخد چرا که شهریاردرخـَلق آثارفارسی نیز
توانمندی‌های فوق العاده ای داشت واثرات
ماندگار ازخود بجای
گذاشته است
شاید کمتر شعری باندازغزه ی غزل
 «علی ای همای رحمت» 
 با گروههای مختلف مخاطبان فارسی زبان
 ارتباط حسی وعاطفی برقرار کرده باشد.
بسیاری از شعرهای فارسی او نیزدر میان کلام وسخن
روزمره ی مردم جای گرفته
 وبه صورت ضرب المثل درآمده است:

 تا هستم ای رفیق ندانی که کیستم
 روزی سراغ وقت من آیی که نیستم
یا
از زندگانیـم گله دارد جـوانی ام
 شـرمنده جوانی از این زندگانی ام
و
جوانی شمع ره کردم که جویم زندگانی را
 نجستم زندگانی را و گم کردم جوانی را
و
آمدی جانم به قــربانت ولی حالا چرا
بی وفا حالا که من افتاده ام از پا چرا

شهریار وشاعران نوپرداز

استادشهریار 

درزمان خودش تنها شاعری بود که در لحظه وفی البداهه درمورد هرچیزی شعر می گفت و این نکته نشانمی دهد که ایشان در گفتن شعر از قوه تخیل بالایی برخوردار بودند.

  او نخستین شعرخویش رادر چهار سالگی  به زبان ترکی آذربایجانی سرود بی شک سرایش شعر درخردسالی ،گواه نبوغ و قریحه ی شگفت انگیز او بود.


 استاد شهریار باتعدادی از بزرگان و شاعران هم دوره ی خویش ملاقات داشته و همنشین بودند با افراد معاصر وبزرگی همچون: صادق هدایت، ملک الشعرای بهار، ابوالحسن صبا؛ ‌نیما یوشیج؛ فریدون مشیری و...........



شهریار ازنظرگاه  اخوان ثالث:

   شهـــریارا

 توهمان دلبـر و دلدار عزیزی

    نازنینا

 توهمان پاکترین پرتوجامی

    ای برای تو بمیرم 

  که تو تب کرده ی عشقی

   ای بلای تو بجانم

که تو جانی و جهانی

                

اخوان در مقدمه ی کتاب:


«بدایه و بدعتها و عطا و لقای نیما یوشیج»

با همان نثر شیرین و طناز خود ضمن نقل قولی از شهریار

 در خصوص نیما ، دامن سخن را

 به سمت ارادت و محبتی می برد

که میان خود او و 

شهریار 

در جریان بوده است.

نثر پر خون  اخوان در بیان این ارادت 

و مهرورزی چنان لطیف

 و احساساتی می شود

 که بوضوح می فهمی وقتی از

 «اومید جان»

گفتن های شهریار می نوشته ،

 اشک از گونه میگرفته است!!!




            عجیب تر از این رابطه ی حسی،دلبستگی و ارتباط شگفت انگیز است که میان 

استادشهریارخطاب به نیما:

نیـما غــم دل گو که غریبـانه بگرییم

 سرپیش هم آریم و دو دیوانه بگرییم

 من ازدل این غار وتوازقله ی آن قاف

  ازدل به هـم افتیم وبه جانانه بگرییم
  دودیست درین خانه که کوریم زدیدن

 چشمی بکف آریم و باین خـانه بگرییم
 آخر نه چـراغیم که خنـدیم به ایوان

 شمعیم که درگوشه ی ویرانه بگرییم

 من نیز چو تو شـاعر افسانه خویشم

 بازآ به هم ای شاعر افسانه بگرییم
 با وحشت دیوانه بخندیم و نهـانی

 درفاجعه ی حکمت فرزانه بگرییم

  باچشم صدف خیز که برگردن ایام

  خرمهره ببـینیم وبه دردانه بگرییم
  بلبل که نبودیم بخوانیم به گلزار  

  جغدی شده شبگیروبه ویرانه بگرییم

  پروانه نبودیم در این مشـعله باری

 شمعی شـده درماتم پروانه بگرییم

 بیگانه کند در غـم ما خنده ولی ما

 باچشم خودی درغم بیگانه بگرییم 

 بگذار به هـذیان توطفلانه بخندند 

 ما هم به تب طفل طبیبانه بگرییم


رازیست که آن نگار می داندچیست 
رنجیست که روزگارمی داندچیست
 آنی که چوغنچه درگلوخونم ازاوست
من دانم و شهریار می داند چیست

پس از انتشارشعرزیبای نیما با نام  
«افسانه» 
بسیاری از شاعران همروزگار نیما ازجمله:   

خانلری ، توللی و شهریار
 
به این شیوه و پیشنهاد شعری روی خوش نشان داده ومایه ی دلگرمی نیما شدند. 
امادراین میان
 تنهاکسی که بعدها
 توانست ارتباط حسی وعاطفی خود 
با نیما  راتا آخر عمر حفظ کند شهریار بود.  
شهریار  برای نیمای پیر ،تنها ، مأیوس ، بدبین و مغرور   همدمی غمگسار محسوب می شد که نیما میتوانست  ناگفته ها را به او گفته ؛سر  بر شانه اش نهاده وبگرید.
براستی چه سرّی در وجود
 شهریار
 بود که به مذاق مشکل پسند
 نیمایِ
نوپردازخوش می آمد؟



داستان عاشقی سلطان

    شهریار روح بسیار حساسی داشت.او سنگ صبور غمهای نوع انسان است. اشعار شهریار تجلی دردهای بشریست. در ایام جوانی و تحصیل گرفتار عشق نا فرجام ، پر شرری می گردد. 
عشق شهریار به حدّی بود  که او در آستانه ی فارغ  التحصیلی از دانشکده ی پزشکی ،درس و مشق و را رها نمود و دل در گرو عشقی نا فرجام گذاشت وسرنوشت متفاوتی برای خودرقم زد.

ثریاابراهیمی «پری»معشوقه شهریار 



دلم شکـستی وجانم  هنـوز چشم براهت

شبـی سیاهم و درآرزوی طلـعت ماهـت

درانتظارتوچشمم سپید گشت وغمی نیست

اگر قبـول تو افـتد فدای چشم سیاهت 

    شهریار پس ازدلبستگی شدید به ثریا ازاو خواستگاری می نمایداما خانواده ی ثریا که ازوابستگان درباری بودند با این وصلت مخالفت کرده ثریا معشوقه ی شهریار را به عقدچراغعلی که از وابستگان و نزدیکان رضا شاه و والی مازندران بود درمی آورند. 


چوبستی دربه روی من،بکوی صبر روکردم
چودرمانم نبخشید به دردخویش خوکردم
 چرارودرتو آرم من که خود راگم کنم درتو 
 بخودبازآمدم نقش تودرخودجستجوکردم
 خیالت ساده دل تربودوبا مااز تویک روتر 
 من این ها هردو با آیینه ی دل روبرو کردم
 فشردم باهمه مستی به دل سنگ صبوری را 
 زحال گریه ی پنهان حکایت باسبو کردم
  فـرود آی ای عزیز دل که من ازنقش غیرتو 
  سرای دیده با اشک ندامت شستشو کردم
  صفایی بوددیشب باخیالت خلوت مارا 
  ولی من باز پنـهانی ترا هم ، آرزو کردم
  ملول از ناله ی بلبل مباش ای باغبان رفتم 
  حلالم کن اگر وقتی گلی درغنچه بو کردم
  توبااغیار پیش چشم من می درسبوکردی 
  من ازبیم شماتت گریه پنهان درگلوکردم
 حراج عشـق و تاراج جوانی،وحشت پیری 
 دراین هنگامه من کاری که کردم یاداو کردم
  ازاین پس "شهریارا" ماوازمردم رمیدن ها
  که من پیوند خاطربا غـزالی مشک موکردم 


        در واقع  «چراغعلی» با ازدواج با «ثریا» باعث شعله ورشدن عشق بین «ثریا» و «شهریار» می‌گردد و پس از آن  تبعید استاد «شهریار» به سبزوار رقم می خورد. استاد در سبزوار با کمال الملک که او هم به دستور رضاشاه به سبزوارتبعید شده بود آشنا می شود و ایشان را ملاقات کرده وچندسالی را با سپری مینماید.

استاد «شهریار» پس ازآنکه درعشق «ثریا» شکست خورد بعدها در سال 1332 به تبریز بازگشت و با یکی از بستگانش به نام عزیزه عبدخالقی ازدواج کرد.

عزیزه خانم همسر استادشهریار

حاصل این ازدواج دو دختر به نام های 

شهرزاد و مریم 

و یک پسر بهنام هادی بود. 


      

         «چراغعلی» پس از سالها به دلیل مشکلات روانی خودکشی می کند و می میرد و «ثریا»  مجددا بر می گردد و با «شهریار» ملاقات می کند و از او درخواست می کند که با هم زندگی جدیدی را شروع کنند.   اما شهریار که ازاین عشق مجازی به عرفان صعودکرده ودرحقیقت به عشق الهی رسیده بود درخواست ثریا را رد کرده ودربستر بیماری این غزل معروف رامیسراید:

  آمـدی جانم به قـربانت ولی حالا چرا 

   بی وفابی وفاحالا که من افتاده ام ازپاچرا 

   نوشدارویی و بعد از مرگ هراب آمدی
     
سنـگدل این زودترمیخواستی حالاچرا 

  عمـر ما را مهلت امروز و فردای تو نیست

    من که یک امـروز مهمان توام فردا چرا 

   نازنینا  مـا به نـاز تو جوانی داده ایم
         
دیگر اکنون  باجوانان نازکن با ما چرا ؟

     وه  که با این عمـر های  کوته بی اعتبار

        این همه غافل شدن ازچون منی شیداچرا ؟

     آسمان چون  جمع مشتاقان پریشان میکند

        درشگفتم من نمیپاشـد ز هم دنیاچرا ؟

     درخـزان هجر گل ای بلبـل طبـع حزین

      خامشی شرط  وفاداری بودغوغاچرا؟

     شهریارا بی حبیب خود نمی کردی سفر

     این سفر راه قیامت می روی تنها چرا؟ 


شهریاروموسیقی

 بالمس مطلب زیر به شعرخوانی 

سلطان گوش دهید ولذت ببرید‌:

شعرترکی با صدای استادشهریار

شهریار-حیدربابا


 شعر "خان ننه " با صدای استاد شهریار




شهریار شعر و موسیقی را که بهترین محرک عواطف و احساسات بشر است با هم دارد و سه تار رندانه ئی می زند که راستی شونده را از عالم مادی به عالم روحانی و رؤیا می برد. و چنان او را با تخیل و عاطفه سرگرم می کند که وقتی آهنگ و نغمه اش تمام شده تا چند لحظه شنونده در آن عالم اسرارآمیز پر از تخیل و رویا باقیست تازه هنگامی که به خود می آید یعنی به عالم مادی برمیگردد کاملاً احساس می کند که روحش از دنیایی بزرگ و عظیم به محیطی منحط و آلوده نزول کردهاست...




 نالد بحال زار من امشب سه تار من   

  این مایه ی تسلی شبهای  تار من       

    ای دل زدوسـتان وفــادار روزگار     

 جزسـاز من نبود کسی سـازگارمن  

 اشک است جویبار من وناله سه تار 

شب تاسحر ترانه ی این جویبارمن     

درگوشه ای که فراموش عالمیست 

 من غمگسارسازم و او غمگسار من 

چون نشترم بدیده خلد نوشخند ماه 

یادش بخیر خنجر مـژگان یارمن

  آخـرقـرار زلف تو باما چنین نبود   

 ای مـایه ی قـرار دل بی قــرار من 

 درحسرت تومیرم ودانم تو بی وفا  

 روزی وفـا کنی که نیاید به کارمن 

  اختربخفت وشمع فرومردو همچنان  

 بیـدار بود دیـده شب زنـده دار من

 من شهریارملک سخن بودم ونبود 

 جز گوهر سرشک درین شـهریارمن

 



 

وفات سلطان


داغِ فراقِ سلطان عشق


بردلِ ماداغِ فقــدان تونشـترمی زند

برسرمانشتری خوشتر زخنجرمی زند

ساقیان ازمِحنتت ساغرشکستـندوسبو

 مطرب ازدست غمت برسیم آخرمی زند

شعرمی نـالد غزل می گریداز اندوه تو

درغمت حیـدرباباهم خاک برسرمی زند

قلّه ی قاف است تاحیدربابا سیـمرغ دل

درهوایش روزوشب درسینه پرپرمی زند

ماه ازبی طاقتی زآنشب دگر سرمی نزد

ازپریشی آفتاب از سوی دیگر می زند

گفته بودی نیم شب بادوست غم گفتن خوشست

حال بشنو حرف این تنها که خوشتر می زند

درعزایت محشری برپاست ای سلطان عشق

زاهداز هول قیامت خاک برسرمی زند

زینتی برسینه  ی عشق از غزل آویختی

برسرِماسایه ی شأنِ توزیور می زند

شهریار شعرایران رفت "ساقی" می بده

تابه استقبال برخیزم که غم درمی زند





        محمد حسین بهجت تبریزی متخلص به  "شهریار"شاعر پر آوازۀ کشورمان که با کتاب حیدر بابایه سلام به اوج شهرت رسید در روستای خشکناب تبریز دیده به جهان گشود بعد از تحصیلات ابتدایی و راهنمایی وارد دانشگاه شد و در رشته پزشکی تحصیل کرد ولی تحصیلاتش را نیمه تمام رها کرده و راه شعر و شاعری را پیشه کرد و در این زمینه شهرۀ عام و خاص گردید و چهره ای ماندگار شد در این میان دو سنگتراش تبریزی به نام های سیامک و سعید اولاد دمشق در قسمتی از تفرجگاه عون بن علی تندیسی از این شاعر بزرگ را بر روی صخره ها خلق کرده اند.




  لسان الغیبِ ثانی شــهریار

حسرتا بربست رَخت ازدارِ  فا نی شـــهریار

 لب فرو بست آن لسان الغیبِ ثانی شــهریار

شد زمین غمـناک پیراهن درید ا ز غم فـلک

می نشا ند اندر غم وما تم جها نی شـــهریار

کِلـکِ طبعش بود الحـق تیشه ی سنـگِ هنر

نقش زدبر لوحِ فرهنگ همچومانی شــهریار

گـردنِ گـردون وگـوشِ چرخ بس زیورنهاد

گوهــراز گفتـارومرجان ازمعانی شـهریار

آسـمانِ  شـعر چـون او مـی ندیده  بَدرِ نو

هم زمین اش چون وی اندرنکته دانی شهریار

دید دنیا را  بسـی برشهریاری تنــگ ورفت

ســویِ  اعـلا آسـتانِ آسمــانی  شهـریار

نغمـه یِ حیدر با با پیـچیده درهفت آسمان

انـقلا ب افـکنده اندرهـر مکانی شهـریار

با همـه اسبـابِ شــاهی هـمتِ والا  نگر

خشت بربا لین نهاد وخـورد نانی شهـریار

بردم اندر کوه اند وهش مگر تسـکین دهد

کـوه سـرجنـباند وسرداد الامانی شهریار

گوبه یعـقوبش که یوسف رفت ازمصـرِادب

گریه کن شاید که برگردد زمـانی شهـریار

"سـاقیا"تا چند خواهی غصه خوردن می بده

شد رها از غصـه های یارِ جانی شهــریار



سرانجام خورشید حیات شهریارملک سخن و افتاب زندگی ملک الشعرای بی بدیل ایران پس از هشتاد وسه سال تابش پر فروغ در کوهستانهای آذربایجان غروب کرد.

۲۷ شهریور ماه سال ۱۳۶۷ شمسی سالروز وفات آن شاعرعاشق و عارف بزرگ است.

در آن روز پیکرش بر دوش دهها هزار تن از دوستدارانش تا مقبره الشعرای تبریز حمل شد و در جوار افاضل ادب و هنر به خاک سپرده شد.

 


 اما او هرگز نمرده است زیرا اکنون نام او زیبنده یِ روز ملی شعر و ادب ایران و نیز صدها، میدان، خیابان، مرکز فرهنگی،بوستان و … در کشورمان ونیز در ممالک حوزه های ترکستان(آسیای مرکزی) و قفقازیه و ترکیه می باشد.

یادش گرامی روحش شاد