خاطره  تاریخی دیداربااستادشهریار
خاطره  تاریخی دیداربااستادشهریار

خاطره تاریخی دیداربااستادشهریار

حافظ وشهریار


      شهــریار تمام عمر عاشق تمام عیارحافظ بود هــربار که نام  حافظ  رابر زبـان جاری می ساخت همچون کودکی اشک ازچشمانش سرازیر می شد!!

غزل زیبایی که هنگام ورودبه مزارحضرت   حافظ سروده شده است

رسیدم در تو و دستت ز دامـن بر نمی دارم 

تویی حافظ؟من این ازبخت خود باورنمی دارم

مئی پیموده شیرازم که سـرنشناسدم ازپا

سری درپایت افکندم که هـرگـز بر نمی دارم 

سوادکعبه دیدم ناقه پی کردم که من زین پیش

سـفر گر محترم می داشتم دیگر نمی دارم

مسلمانان ازین حرمان مـرا بود آتشی دردل

که آن آتـش روا من بادل کافـــر نمی دارم

به مکتب خانه عـرفان کتـابتهاست اما من

بجز درشعر حافظ درس عشق ازبر نمی دارم

خدایادردل این خاک حافظ خفـته خودماتم

که ازشـور وشـرر برپاچـرا محشر نمی دارم

به جام می فرو ریز آبروی زهدخشک ایدل

که دیگر آتـشم پروای خشک وترنمی دارم

به زیر قبّه ی حافظ  دعاها واجابتهاست

من این چتـر سعادت را چـرابرسرنمی دارم 

گرامی دارچون  جان شهریارا تربت حافظ

که از حافظ کسی را من گرامی ترنمی دارم

   
   
            ارادت بی پایان و عشق وعلاقه ی او به حافظ ،لطیفه ای نادر،جالب وفراتر ازدرک وتصوّربودوبه عقیده ی من کلمات وعبارات قادر به بیانِ این نوع احساسِ لطیف ،ناب وعاشقانه نیست....غزلی که هنگام خداحافظی از مزارحضرت حافظ  سروده شده است:

 به تودیع تو جان میخواهد از تن شد جدا حافظ
به جان کندن وداعت میکنم حافظ ، خداحافظ
ثناخوان توام تا زنده ام ، اما یقین دارم
که حق چون تو استادی نخواهد شد ادا، حافظ
من از اول که با خوناب اشک دل وضو کردم
نماز عشق راهم باتو کردم اقتدا ، حافظ
هم از چاهم دراوردی ، و هم راهم نشان دادی
که هم حبل المتین بودی و هم نورالهدی ، حافظ
تو صاحب خرمنی و من گدائی خوشه چین اما
به انعام تو شایستن نه حد هر گدا حافظ
به شعری کز تو در آغاز فصل کودکی خواندم
به گوش جان هنوزم از خدا آید ندا حافظ
به روی سنگ قبر تو نهادم سینه ای سنگین
دو دل باهم سخن گفتند بی صوت و صدا حافظ
در اینجا جامه شوقی قبا کردن نه درویشی ست
تهی کن خرقه ام از تن که جان باید فدا حافظ
تو عشق پاکی و پیوند حسن جاودان داری
نه حسنت انتها دارد نه عشقت ابتدا حافظ
سخن را گر همه یک جمله دستوری انگاریم
تو و سعدی خبر بودید و باقی مبتدا حافظ
هر آنکو زنگ غم دارد بدل از غمزه خوبان
تو بزدائی غمش از دل بسازی غمزدا حافظ
مگو دل میکنم از تو ، بیا مهمان براه انداز
که با حسرت وداعت میکنم حافظ ، خداحافظ



بگذر یم...... 
         چند تا عکسِ یادگاریِ باارزش وتاریخی گرفتیم وقبل ازترکِ آن محفلِ با طراوت، من درحینِ خداحافظی، ملتمسانه ازاستاد درخواست نمودم که اجازه دهد تا من مدتی را درحضورِ او که برای من بسیار اسرارآمیزو جادویی می نمود، بگذرانم وافتخارِ شاگردی و خدمتِ شهریارِ ملکِ عشق رابدست آورم که متأسّفانه موردِ موافقت قرار نگرفت ودرمقابلِ این درخواستِ من،بصراحت اینگونه اظهار داشت که "خلوتِ مرا برهم نزنید، من حاضر نیستم به هیچ قیمتی خلوتِ خودرا ازدست بدهم."
          حقیقتا که گوشه ی خلوتِ اوبه لطافتِ خلوت سرای دل بود وبه تاج وتختِ پادشاهی پهلو می زد.ازخواستِ خود صرفنظر کرده وزیرِلب، با خود گفتم توشاعری و این کمترین حقِ توست که  اینگونه ازحریمِ خلوتِ خیال آرایِ خود مواظبت کنی، تامبادا ترک برداردچینی نازک تنهاییت. 
  الحق که توشهریارعشقی وغم شاهکارتو


     دوسال بعد ازآشناییِ من با سلطانِ مُلکِ محبّت، او دربیست وهفتم شهریورِ شصت وهفت پس از سپری کردن عمری پربار، سرشار از عشق و احساس وعاطفه ، دارِفانی را وداع گفت وبه ملکوتِ اَعلاپیوست.

من از مرگِ او بشدّت متأثّر شده وبا سرودنِ اشعاری ارادت وعلاقه وتألّمِ خاطرِ خودرا بیان نمودم:
  

درفراقِ سلطانِ عشق

دلـم به حالِ تو  ای «شهــریار» می سوزد

به حـالِ زار ونزارت چه زار می سوزد

حدیثِ عشقِ تو را کـس چو من نمی داند

وگـرنه درغــمِ  تو  روزگار می سوزد

زحسرتِ  تو که رفتی  زشهـرِعشق ای شه

تمـامِ  ملـک  خراب و خمار می سوزد

درونِ  خون  شده ات آسمان کجا  دیده؟

که دردرون به دلِ خـون  نزارمی سوزد

دلم که شاهدِ یک لحظه سوز وسازتو بود

ازآن زمان شب و روز اشکـبار می سوزد

من آنچه دیده ام ازغصه خوردنت هرگز

بکـس نگفـته همـه  زارزار می سوزد

بیـا بخوان غـزلی نو زشمعِ  جانسوزی

که درعــزایِ تو پروانه وار می سوزد

صلا دگر نزنی "می بیاور ای  «ســاقی» 

کز آتـشِ غمت آن می بیار می سوزد.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد