شهــریار تمام عمر عاشق تمام عیارحافظ بود هــربار که نام حافظ رابر زبـان جاری می ساخت همچون کودکی اشک ازچشمانش سرازیر می شد!!
غزل زیبایی که هنگام ورودبه مزارحضرت حافظ سروده شده است

رسیدم در تو و دستت ز دامـن بر نمی دارم
تویی حافظ؟من این ازبخت خود باورنمی دارم
مئی پیموده شیرازم که سـرنشناسدم ازپا
سری درپایت افکندم که هـرگـز بر نمی دارم
سوادکعبه دیدم ناقه پی کردم که من زین پیش
سـفر گر محترم می داشتم دیگر نمی دارم
مسلمانان ازین حرمان مـرا بود آتشی دردل
که آن آتـش روا من بادل کافـــر نمی دارم
به مکتب خانه عـرفان کتـابتهاست اما من
بجز درشعر حافظ درس عشق ازبر نمی دارم
خدایادردل این خاک حافظ خفـته خودماتم
که ازشـور وشـرر برپاچـرا محشر نمی دارم
به جام می فرو ریز آبروی زهدخشک ایدل
که دیگر آتـشم پروای خشک وترنمی دارم
به زیر قبّه ی حافظ دعاها واجابتهاست
من این چتـر سعادت را چـرابرسرنمی دارم
گرامی دارچون جان شهریارا تربت حافظ
که از حافظ کسی را من گرامی ترنمی دارم
ارادت بی پایان و عشق وعلاقه ی او به حافظ ،لطیفه ای نادر،جالب وفراتر ازدرک وتصوّربودوبه عقیده ی من کلمات وعبارات قادر به بیانِ این نوع احساسِ لطیف ،ناب وعاشقانه نیست....غزلی که هنگام خداحافظی از مزارحضرت حافظ سروده شده است:
به تودیع تو جان میخواهد از تن شد جدا حافظ
به جان کندن وداعت میکنم حافظ ، خداحافظ
ثناخوان توام تا زنده ام ، اما یقین دارم
که حق چون تو استادی نخواهد شد ادا، حافظ
من از اول که با خوناب اشک دل وضو کردم
نماز عشق راهم باتو کردم اقتدا ، حافظ
هم از چاهم دراوردی ، و هم راهم نشان دادی
که هم حبل المتین بودی و هم نورالهدی ، حافظ
تو صاحب خرمنی و من گدائی خوشه چین اما
به انعام تو شایستن نه حد هر گدا حافظ
به شعری کز تو در آغاز فصل کودکی خواندم
به گوش جان هنوزم از خدا آید ندا حافظ
به روی سنگ قبر تو نهادم سینه ای سنگین
دو دل باهم سخن گفتند بی صوت و صدا حافظ
در اینجا جامه شوقی قبا کردن نه درویشی ست
تهی کن خرقه ام از تن که جان باید فدا حافظ
تو عشق پاکی و پیوند حسن جاودان داری
نه حسنت انتها دارد نه عشقت ابتدا حافظ
سخن را گر همه یک جمله دستوری انگاریم
تو و سعدی خبر بودید و باقی مبتدا حافظ
هر آنکو زنگ غم دارد بدل از غمزه خوبان
تو بزدائی غمش از دل بسازی غمزدا حافظ
مگو دل میکنم از تو ، بیا مهمان براه انداز
که با حسرت وداعت میکنم حافظ ، خداحافظ