علاقه ی من به استاد تاآن حدبودکه همواره آرزوی دیدارِ او رادرسرمی پروراندم وازوقتی که شنیده بودم اوگوشه ی عزلت اختیارکرده وبه شیوه ی شاعرانِ کهن درخلوتِ تنهایی به سرودنِ شعر مشغول می باشد، بسیار دوست داشتم که ای کاش شرایطی مهیّا می شد ومن می توانستم بعنوانِ مریدیاحتی خدمتکاری درمحضرِ استاد شاگردی کنم،تاضمنِ بهره مندی از فیضِ حضور و معاشرت با او، که برای ِمن سعادتی عظیم محسوب می شد،علوم وفنونِ شعری را نیز در پرتوِگفتاروحرکات وسکناتِ شاعرانه ی اوبطریقِ اصولی وصحیح فراگیرم.
اما این خواستِ من همیشه در حدِّ یک آرزوبوده وهرگز به گمانم نیزنمی رسیدکه روزی توانسته باشم به دیدارِ او نایل گردم .
اشتغالِ من در پلیس قضایی تبریز وجایگاهِ اداریِ من این فرصتِ طلایی وتاریخی را فراهم نمودتامن درسالِ 1365 بصورتِ اتفّاقی توانسته باشم درجریانِ رسیدگی به پرونده ای، به همراهِ چهارتن از همکاران، به حضورِ استاد شرفیاب شوم.
گرچه همه ی ما ازاین ملاقات مسرور وشادمان بودیم، اما اشتیاقی که در دلِ من موج می زدبسیار متفاوت وفراتر ازشورو شوقِ همراهان بود ومن بیشتر ازهمه بیتابی می کردم تا این لحظه ی ناب وتاریخی هرچه زودتر فرارسد.باذوقی وصف ناپذیر،مشتاقانه وبی قرار، دفترِ شعرم را برداشتم وبه اتفاقِ همراهان روانه ی قرارگاهِ سلطانِ بی همتای عشق شدیم....
دربدو ِورود،آقای هادی که بعداً متوجه شدیم فرزندِ استـاد می باشـد، مارا به اتاقِ انتـظار هـدایت کردوپس از خوشآمدگویی ،این نکته را یادآورشد که استاد کمی بدخُلق شده وممکن است ازشما با خوشرویی استقبال نکند،ازاین موضوع مکدّر نشوید، منتظربمانید تا استاد نمازشان که تمام شد خبرخواهم داد. چنددقیقه ای در اتاقِ انتظار نشستیم تا موقعِ دیدار فرارسد.لحظات برای من که سالها عطشِ دیدارِ اورادردل نهفته بودم بی اندازه کُندسپری می گشت.
طاقت نیاوردم فضولی کرده و از شکافِ دربِ اتاق نظری به درون انداختم، گویی زمان شکافته شده بودومن روزنه ای پیدا کرده بودم که بواسطه ی آن، اعماقِ تاریخ راکنجکاوانه می نگریستم. اومشغولِ نماز خواندن بود، امّا حرکات ورفتارش آنقدر غیرِ معمول بود که اگر سجّاده اش را نمی دیدم هرگز فکر نمی کردم که درحالِ نمازخواندن است. وقتی به سجده می رفت صورتش را به زمین می مالید وهمچون کودکان ،های های گریه وزاری می کرد،بخود می پیچیدوملتمسانه ضجّه و ناله سرمی داد.....
فضای اتاق درسایه روشنِ سکوتی خیال انگیز فرورفته بود، برروی پوسترِ زیبای" علی ای همای رحمت توچه آیتی خدارا" وکتابهایی باجلدهایِ کهنه وقدیمی ،لوازمِ شخصی، شیـشه های پنجره ی مشـرف برحیاط، پرده ی ضخیمِ اتاق، و برروی هرآن چیزی که دراتاق وجود داشت، لایه یِ سنگینی از غبارِ سُربیِ اندوه وغم، گسترده شده بود.انگار ازتونلِ زمان عبورکرده وبه گذشته های بسیار کهن دسترسی پیداکرده بودم...
من مبهوتِ فضای روحانیِ اتاق شده ومشتاقانه جزئیات ِ حرکات وسکناتِ سلطانِ عشق را می نگریستم.
درروبروی ما پیـرمردی ازقبـیله ی حافظ وسـعدی، با جثّه ای بسیار لاغـر، زارو نزار وآنقدرتکـیده و خشکیده که گویی از جنسِ خیال و پندار خلق شده است، برروی رختخوابی که مدتهابحالتِ پهن شده باقی مانده باشد،نشسته بود.
او بی آنکه بما توجّهی بکند، پاره کاغذی راکه دردست داشت زیرِتشک گذاشت و سپس بابی حوصلگی وترش رویی خطاب به ما گفت:
"چه می خواهید؟برای چه آمده اید؟" مسئولِ اکیپِ ما درموردِ پرونده ی تحقیقاتی که به استادِ ارتباط پیداکرده بود ومابه سببِ آن به دیدارِ او رفته بودیم، توضیحاتی ارایه داد وبلافاصله من که ازاین برخوردِ سردوتندخوییِ او دلگیرشده بودم باگله مندی اضافه نمودم :
" استاد ماشماراخیلی دوست داریم وبه بهانه ی این پرونده، قصدِ زیارتِ شما راکرده ایم تا ازفیضِ دیدار باشما بهره مند گردیم،انصاف نیست که با چنین نامهربانانه رفتارمی کنی....".
او پس از شنیدنِ توضیحات ما اندک اندک انعطاف نشان داده وعلّتِ بی حوصلگی خودرااینگونه بیان کرد :
" گله مندنباشید،به دل نگیرید،حالم خوب نیست،مردم نیزرعایتِ سنّ وسال ومریضی مرا نمی کنند ودروقت وبی وقت، ایجادِ مزاحمت می نمایند.من شاعرم وبیشتراز همه چیزبه خلوت وتنهایی نیازدارم.من فضایی می خواهم تامضامینِ زیادی را که درذهنِ من می جوشندوبی تابم می کنند به قالب شعربریزم وبسرایم.....".
شهــریار تمام عمر عاشق تمام عیارحافظ بود هــربار که نام حافظ رابر زبـان جاری می ساخت همچون کودکی اشک ازچشمانش سرازیر می شد!!
غزل زیبایی که هنگام ورودبه مزارحضرت حافظ سروده شده است
رسیدم در تو و دستت ز دامـن بر نمی دارم
تویی حافظ؟من این ازبخت خود باورنمی دارم
مئی پیموده شیرازم که سـرنشناسدم ازپا
سری درپایت افکندم که هـرگـز بر نمی دارم
سوادکعبه دیدم ناقه پی کردم که من زین پیش
سـفر گر محترم می داشتم دیگر نمی دارم
مسلمانان ازین حرمان مـرا بود آتشی دردل
که آن آتـش روا من بادل کافـــر نمی دارم
به مکتب خانه عـرفان کتـابتهاست اما من
بجز درشعر حافظ درس عشق ازبر نمی دارم
خدایادردل این خاک حافظ خفـته خودماتم
که ازشـور وشـرر برپاچـرا محشر نمی دارم
به جام می فرو ریز آبروی زهدخشک ایدل
که دیگر آتـشم پروای خشک وترنمی دارم
به زیر قبّه ی حافظ دعاها واجابتهاست
من این چتـر سعادت را چـرابرسرنمی دارم
گرامی دارچون جان شهریارا تربت حافظ
که از حافظ کسی را من گرامی ترنمی دارم
ازآثار استادشهریار که بالمس
هرکدام ازعبارات زیر می توانید
ازمطالعه وشنیدن آنهالذت ببرید:
شهـریارازشهرت جهانی برخورداربود
تمام کشورهای فارسی زبان و ترک زبان،
بلکه هـر جا که ترجـمه یک قـطعـه او رفته باشد،
هـنر او را می سـتایـند.
منظومه «حیدربابایه سلام»در سال ۱۳۲۲ منتشر شد واز لحظه نشر مورد استقبال فراوان قرار گرفت.
“حیدربابایه سلام” نـه تـنـهـا درآذربایجان،
بلکه به ترکـیه و قـفـقاز وسایرکشورهایی که دارای اقلیت ترک زبان هستندهـم رفـته ودرترکـیه
و جـمهـوری آذربایجان چـنـدین بار چاپ شده است،
بدون استـثـنا ممکن نیست یک ترک زبانی
منظومه ی شنیدنی
حیدربابایه سلام را بشنود و منـقـلب نـشود.
این منظومه از آثار جاویدان شهریار
و نخستین شعری است که وی به زبان
مادری خود سروده است.
شهریار در سرودن این منظومه از ادبیات ملی
آذربایجان الهام گرفته وبسیاری ازامثال وضر رب المثل های ترکی را که درحال ازبین رفتن بود احیانموده است.
منظومه حیدربابایه سلام
تجلی شور و خروش جوشیده ازعشق شهریار
به مردم شریف آذربایجان است .
این منظومه از جمله بهترین آثار ادبی
در زبان ترکی آذری به شمارمی رودو
در اکثر دانشگاههای معتبر جهان
ازجمله دانشگاه کلمبیا در ایالات متحدهآمریکا
مورد بحث رساله دکترا قرار گرفته و برخی
ازموسیقیدانان بزرگ ونامی همانند:
هاژاک آهنگساز معروف ارمنستان آهنگ های جالبی بر آن ساخته اند.
استادشهریار
درزمان خودش تنها شاعری بود که در لحظه وفی البداهه درمورد هرچیزی شعر می گفت و این نکته نشانمی دهد که ایشان در گفتن شعر از قوه تخیل بالایی برخوردار بودند.
او نخستین شعرخویش رادر چهار سالگی به زبان ترکی آذربایجانی
استاد شهریار باتعدادی از بزرگان و شاعران هم دوره ی خویش ملاقات داشته و همنشین بودند با افراد معاصر وبزرگی همچون: صادق هدایت، ملک الشعرای بهار، ابوالحسن صبا؛ نیما یوشیج؛ فریدون مشیری و...........
.
شهریار ازنظرگاه اخوان ثالث:
شهـــریارا
توهمان دلبـر و دلدار عزیزی
نازنینا
توهمان پاکترین پرتوجامی
ای برای تو بمیرم
که تو تب کرده ی عشقی
ای بلای تو بجانم
که تو جانی و جهانی
اخوان در مقدمه ی کتاب:
«بدایه و بدعتها و عطا و لقای نیما یوشیج»
با همان نثر شیرین و طناز خود ضمن نقل قولی از شهریار
در خصوص نیما ، دامن سخن را
به سمت ارادت و محبتی می برد
که میان خود او و
شهریار
در جریان بوده است.
نثر پر خون اخوان در بیان این ارادت
و مهرورزی چنان لطیف
و احساساتی می شود
که بوضوح می فهمی وقتی از
«اومید جان»
گفتن های شهریار می نوشته ،
اشک از گونه میگرفته است!!!
عجیب تر از این رابطه ی حسی،دلبستگی و ارتباط شگفت انگیز است که میان
استادشهریارخطاب به نیما:
نیـما غــم دل گو که غریبـانه بگرییم
سرپیش هم آریم و دو دیوانه بگرییم
من ازدل این غار وتوازقله ی آن قاف
شمعیم که درگوشه ی ویرانه بگرییم
من نیز چو تو شـاعر افسانه خویشم
درفاجعه ی حکمت فرزانه بگرییم
باچشم صدف خیز که برگردن ایام
جغدی شده شبگیروبه ویرانه بگرییم
پروانه نبودیم در این مشـعله باری
شمعی شـده درماتم پروانه بگرییم
بیگانه کند در غـم ما خنده ولی ما
باچشم خودی درغم بیگانه بگرییم
بگذار به هـذیان توطفلانه بخندند
ما هم به تب طفل طبیبانه بگرییم
دلم شکـستی وجانم هنـوز چشم براهت
شبـی سیاهم و درآرزوی طلـعت ماهـت
درانتظارتوچشمم سپید گشت وغمی نیست
اگر قبـول تو افـتد فدای چشم سیاهت
شهریار پس ازدلبستگی شدید به ثریا ازاو خواستگاری می نمایداما خانواده ی ثریا که ازوابستگان درباری بودند با این وصلت مخالفت کرده ثریا معشوقه ی شهریار را به عقدچراغعلی که از وابستگان و نزدیکان رضا شاه و والی مازندران بود درمی آورند.
در واقع «چراغعلی» با ازدواج با «ثریا» باعث شعله ورشدن عشق بین «ثریا» و «شهریار» میگردد و پس از آن تبعید استاد «شهریار» به سبزوار رقم می خورد. استاد در سبزوار با کمال الملک که او هم به دستور رضاشاه به سبزوارتبعید شده بود آشنا می شود و ایشان را ملاقات کرده وچندسالی را با سپری مینماید.
عزیزه خانم همسر استادشهریار
حاصل این ازدواج دو دختر به نام های
شهرزاد و مریم
و یک پسر بهنام هادی بود.
«چراغعلی» پس از سالها به دلیل مشکلات روانی خودکشی می کند و می میرد و «ثریا» مجددا بر می گردد و با «شهریار» ملاقات می کند و از او درخواست می کند که با هم زندگی جدیدی را شروع کنند. اما شهریار که ازاین عشق مجازی به عرفان صعودکرده ودرحقیقت به عشق الهی رسیده بود درخواست ثریا را رد کرده ودربستر بیماری این غزل معروف رامیسراید:
آمـدی جانم به قـربانت ولی حالا چرا
بی وفابی وفاحالا که من افتاده ام ازپاچرا
نوشدارویی و بعد از مرگ هراب آمدی
سنـگدل این زودترمیخواستی حالاچرا
عمـر ما را مهلت امروز و فردای تو نیست
من که یک امـروز مهمان توام فردا چرا
نازنینا مـا به نـاز تو جوانی داده ایم
دیگر اکنون باجوانان نازکن با ما چرا ؟
وه که با این عمـر های کوته بی اعتبار
این همه غافل شدن ازچون منی شیداچرا ؟
آسمان چون جمع مشتاقان پریشان میکند
درشگفتم من نمیپاشـد ز هم دنیاچرا ؟
درخـزان هجر گل ای بلبـل طبـع حزین
خامشی شرط وفاداری بودغوغاچرا؟
شهریارا بی حبیب خود نمی کردی سفر
این سفر راه قیامت می روی تنها چرا؟
شهریار شعر و موسیقی را که بهترین محرک عواطف و احساسات بشر است با هم دارد و سه تار رندانه ئی می زند که راستی شونده را از عالم مادی به عالم روحانی و رؤیا می برد. و چنان او را با تخیل و عاطفه سرگرم می کند که وقتی آهنگ و نغمه اش تمام شده تا چند لحظه شنونده در آن عالم اسرارآمیز پر از تخیل و رویا باقیست تازه هنگامی که به خود می آید یعنی به عالم مادی برمیگردد کاملاً احساس می کند که روحش از دنیایی بزرگ و عظیم به محیطی منحط و آلوده نزول کردهاست...
داغِ فراقِ سلطان عشق
بردلِ ماداغِ فقــدان تونشـترمی زند
برسرمانشتری خوشتر زخنجرمی زند
ساقیان ازمِحنتت ساغرشکستـندوسبو
مطرب ازدست غمت برسیم آخرمی زند
شعرمی نـالد غزل می گریداز اندوه تو
درغمت حیـدرباباهم خاک برسرمی زند
قلّه ی قاف است تاحیدربابا سیـمرغ دل
درهوایش روزوشب درسینه پرپرمی زند
ماه ازبی طاقتی زآنشب دگر سرمی نزد
ازپریشی آفتاب از سوی دیگر می زند
گفته بودی نیم شب بادوست غم گفتن خوشست
حال بشنو حرف این تنها که خوشتر می زند
درعزایت محشری برپاست ای سلطان عشق
زاهداز هول قیامت خاک برسرمی زند
زینتی برسینه ی عشق از غزل آویختی
برسرِماسایه ی شأنِ توزیور می زند
شهریار شعرایران رفت "ساقی" می بده
تابه استقبال برخیزم که غم درمی زند
محمد حسین بهجت تبریزی متخلص به "شهریار"شاعر پر آوازۀ کشورمان که با کتاب حیدر بابایه سلام به اوج شهرت رسید در روستای خشکناب تبریز دیده به جهان گشود بعد از تحصیلات ابتدایی و راهنمایی وارد دانشگاه شد و در رشته پزشکی تحصیل کرد ولی تحصیلاتش را نیمه تمام رها کرده و راه شعر و شاعری را پیشه کرد و در این زمینه شهرۀ عام و خاص گردید و چهره ای ماندگار شد در این میان دو سنگتراش تبریزی به نام های سیامک و سعید اولاد دمشق در قسمتی از تفرجگاه عون بن علی تندیسی از این شاعر بزرگ را بر روی صخره ها خلق کرده اند.
حسرتابربست رَخت ازدارِفانی شهریار
لب فروبست آن لسان الغیبِ ثانی شهریار
شدزمین غمناک پیراهن دریدازغم فلک
می نشانداندرغم وماتم جهانی شهریار
کِلکِ طبعش بودالحق تیشه سنگِ هنر
نقش زدبرلوحِ فرهنگ همچومانی شهریار
گردنِ گردون وگوشِ چرخ بس زیورنهاد
گوهرازگفتارومرجان ازمعانی شهریار
آسمانِ شعرچون اومی ندیده بَدرِنو
هم زمینش چون وی اندرنکته دانی شهریار
دیددنیارابسی برشهریاری تنگ ورفت
سویِ اعلا آسـتانِ آسمانی شهریار
نغمه حیدربابا پیچیده درهفت آسمان
انـقلاب افکنده اندرهـرمکانی شهریار
باهمه اسبابِ شاهی همتِ والانگر
خشت بربالین نهادوخوردنانی شهریار
بردم اندرکوه اندوهش مگرتسکین دهد
کوه سرجنباند وسردادالامانی شهریار
گوبه یعقوبش که یوسف رفت ازمصرِادب
گریه کن شایدکه برگرددزمانی شهریار
"ساقیا"تا چندخواهی غصه خوردن می بده
شدرهاازغصه های یارِجانی شهریار
سرانجام خورشید حیات شهریارملک سخن و افتاب زندگی ملک الشعرای بی بدیل ایران پس از هشتاد وسه سال تابش پر فروغ در کوهستانهای آذربایجان غروب کرد.
۲۷ شهریور ماه سال ۱۳۶۷ شمسی سالروز وفات آن شاعرعاشق و عارف بزرگ است.
در آن روز پیکرش بر دوش دهها هزار تن از دوستدارانش تا مقبره الشعرای تبریز حمل شد و در جوار افاضل ادب و هنر به خاک سپرده شد.
اما او هرگز نمرده است زیرا اکنون نام او زیبنده یِ روز ملی شعر و ادب ایران و نیز صدها، میدان، خیابان، مرکز فرهنگی،بوستان و … در کشورمان ونیز در ممالک حوزه های ترکستان(آسیای مرکزی) و قفقازیه و ترکیه می باشد.
یادش گرامی روحش شاد